کمالو مجید
دل من یه روز به دریا زد و رفت ...پشت پا به رسم دنیا زد و رفت ...
پاشنه کفش فرار و ور کشید ...آستین همت و بالا زد و رفت ....
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب ...سنگ توی شیشه فردا زد و رفت ...
حیوونی تازگی آدم شده بود ...به سرش هوای حوا زد و رفت ...
دفتر گذشته ها رو پاره کرد ...نامه فردا ها رو تا زد و رفت ...
زنده ها خیلی براش کهنه بودند ...خودشو تو مرده ها جا زد و رفت...
هوای تازه دلش می خواست ولی ...آخرش توی غبارا زد ورفت ...
دنبال کلید خوشبختی می گشت...خودشم قفلی رو قفل ها زد ورفت